گم شده بود اما خبر نداشت!
گم کرده بود اما باور نداشت!
می گشت اما آدرسو بلد نبود!
دنبالش بود اما نمی شناخت!
می پرسید اما حالیش نمی شد!
می گفتم اما قبول نداشت!
قبول کرد اما نتونست!
تونست اما فراموش نمی کرد!
فراموش کرد اما خودش رو!
پسرک را می گویم گویی عاشق شده بود!
عاشق که نه خودشو مجنون می دونست!
حیف من آمد که نشانش ندهم
حیف او بود که با او باشد فکرش را می گویم
گرگ و گوسفند بودن
اما پسرک هرچه می دید گوسفند بود
اخه چون عینک او برچسب داشت!
لاجرم مجبور شدم دخترک را که دستش در دستان یکی بود نشانش بدهم
باز اما باور نداشت...
فلسفه بافتم اما که نشد
به خدایش دادم تا که شاید....
نویسنده:محمد دهدار
تذکر:استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر نام نویسنده و منبع بلامانع است
یادآوری:مطلب بالا رو به خاطر یکی از دوستای خوبم که عاشق دختری شده بود که هیچ سنخیتی با او نداشت نگاشته ام این دو کاملاً از هر نظر متفاوت که نه متضاد هم بودن...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: دلنوشته های مدیر وبلاگ، آرشیو مطالب صفحه اصلی، ،